درد دل...

این منم که تو را می خوانم

نه پری قصه هستم در آفاق داستان

و نه قاصدکی در یک قدمی تو

من یک انسانم

کسی که همواره به یاد توست

سالهاست که با رودخانه و آسمان زندگی می کنم

برای کفتران چاهی دانه می ریزم

و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم

این تویی که مرا در تمام لحظات می بینی

می نویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند

که تو مهربانترین مهربانی

پس آرام و گرم می نویسم

دوستت دارم

و این تنهاییه مبهم

و این اندوه و این بحران

و اینک این خیال و خواهش و رسواییه عمق نگاه من

و بی تو این غروب و این تلاطم..

با که خواهم گفت ؟

با که گویم بغض بی رحم گلویم را ..؟

با که گویم هق هق تلخ شباهنگام ..؟

بی تو اما روز مرده

زندگی جام بلا خورده

تلخ می گریم از این دنیا

از آن دیروز و امروز و از این فردا ..

و این عمق نیاز من به بودن هاست

همیشه بودن و ماندن ..

تو میدانی چه می گویم

نپرس از اطلسی های پر از انکار

تو می دانی چه می گویم

بیا و خستگی را از دلم بردار

یادته......

یادته بهم گفتی

چون که بیایی به سر چشمه عشق به تماشای افقهای درخشان می رویم؟

نه خودت اومدی و نه خبرم کردی که منتظرت نمونم

انقدر موندم که طاقت دل از دست رفت و چشمانم کم سو شدند 

انقدر موندم که غروب شد غروب که چه عرض کنم غروبها....

غروبها شب شدند وشبها صبح و باز هم صبحها غروب

خدایا این غم را کجا برم ؟ گلایه و شکوه به که برم؟

سالیان سال است که این غروبها تکرار می شوند و از امدن او خبری نیست که نیست

شاید هم حقم این بوده !!!!

همه از طلوع تا به غروب منتظر می مانند

ولی من بخت برگشته از غروب تا طلوعی دیگر.....

و این اتفاق همچنان ادامه دارد......

 

دل من....

دل من رای تو دارد سر سودای تو داردسر من مست جمالت دل من دام خیالتز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردمغلطم گر چه خیالت به خیالات نماندگل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلتسر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعرجگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزاندل من تابه حلوا ز بر آتش سوداهله چون دوست به دستی همه جا جای نشستیاگرم در نگشایی ز ره بام درآیمبه دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیمخمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خونسوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل رخ فرسوده زردم غم صفرای تو داردگهر دیده نثار کف دریای تو داردکه خیال شکرینت فر و سیمای تو داردهمه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو داردکه گمان برد که او هم رخ رعنای تو داردکه خطا کرد و گمان برد که بالای تو داردهمه چون ماه گدازان که تمنای تو دارداگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو داردخنک آن بی​خبری کو خبر از جای تو داردکه زهی جان لطیفی که تماشای تو داردچه کنم آهوی جانم سر صحرای تو داردکه جهان ذره به ذره غم غوغای تو داردچو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد