درد دل...
این منم که تو را می خوانم
نه پری قصه هستم در آفاق داستان
و نه قاصدکی در یک قدمی تو
من یک انسانم
کسی که همواره به یاد توست
سالهاست که با رودخانه و آسمان زندگی می کنم
برای کفتران چاهی دانه می ریزم
و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم
این تویی که مرا در تمام لحظات می بینی
می نویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند
که تو مهربانترین مهربانی
پس آرام و گرم می نویسم
دوستت دارم
و این تنهاییه مبهم
و این اندوه و این بحران
و اینک این خیال و خواهش و رسواییه عمق نگاه من
و بی تو این غروب و این تلاطم..
با که خواهم گفت ؟
با که گویم بغض بی رحم گلویم را ..؟
با که گویم هق هق تلخ شباهنگام ..؟
بی تو اما روز مرده
زندگی جام بلا خورده
تلخ می گریم از این دنیا
از آن دیروز و امروز و از این فردا ..
و این عمق نیاز من به بودن هاست
همیشه بودن و ماندن ..
تو میدانی چه می گویم
نپرس از اطلسی های پر از انکار
تو می دانی چه می گویم
بیا و خستگی را از دلم بردار
تنهایی لحظه های پر آشوبم