دل من رای تو دارد سر سودای تو داردسر من مست جمالت دل من دام خیالتز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردمغلطم گر چه خیالت به خیالات نماندگل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلتسر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعرجگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزاندل من تابه حلوا ز بر آتش سوداهله چون دوست به دستی همه جا جای نشستیاگرم در نگشایی ز ره بام درآیمبه دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیمخمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خونسوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل رخ فرسوده زردم غم صفرای تو داردگهر دیده نثار کف دریای تو داردکه خیال شکرینت فر و سیمای تو داردهمه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو داردکه گمان برد که او هم رخ رعنای تو داردکه خطا کرد و گمان برد که بالای تو داردهمه چون ماه گدازان که تمنای تو دارداگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو داردخنک آن بی​خبری کو خبر از جای تو داردکه زهی جان لطیفی که تماشای تو داردچه کنم آهوی جانم سر صحرای تو داردکه جهان ذره به ذره غم غوغای تو داردچو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد