یادته بهم گفتی

چون که بیایی به سر چشمه عشق به تماشای افقهای درخشان می رویم؟

نه خودت اومدی و نه خبرم کردی که منتظرت نمونم

انقدر موندم که طاقت دل از دست رفت و چشمانم کم سو شدند 

انقدر موندم که غروب شد غروب که چه عرض کنم غروبها....

غروبها شب شدند وشبها صبح و باز هم صبحها غروب

خدایا این غم را کجا برم ؟ گلایه و شکوه به که برم؟

سالیان سال است که این غروبها تکرار می شوند و از امدن او خبری نیست که نیست

شاید هم حقم این بوده !!!!

همه از طلوع تا به غروب منتظر می مانند

ولی من بخت برگشته از غروب تا طلوعی دیگر.....

و این اتفاق همچنان ادامه دارد......