یادته......
یادته بهم گفتی
چون که بیایی به سر چشمه عشق به تماشای افقهای درخشان می رویم؟
نه خودت اومدی و نه خبرم کردی که منتظرت نمونم
انقدر موندم که طاقت دل از دست رفت و چشمانم کم سو شدند
انقدر موندم که غروب شد غروب که چه عرض کنم غروبها....
غروبها شب شدند وشبها صبح و باز هم صبحها غروب
خدایا این غم را کجا برم ؟ گلایه و شکوه به که برم؟
سالیان سال است که این غروبها تکرار می شوند و از امدن او خبری نیست که نیست
شاید هم حقم این بوده !!!!
همه از طلوع تا به غروب منتظر می مانند
ولی من بخت برگشته از غروب تا طلوعی دیگر.....
و این اتفاق همچنان ادامه دارد......
+ نوشته شده در شنبه چهارم دی ۱۳۸۹ ساعت 14:7 توسط tanha
|