خواب دیدم ک مرا رهگذران میبردند
برسر دوش،غریب و نگران میبردند

آخرین برگ درختم به زمین افتاد و
خش خش جان مرا رفته گران میبردند

هی نگاهم به عقب بود که شاید برسی
پیکرم را تک و تنها، دگران میبردند

هر چه گفتم که مرا نزد تو برگردانند
گویی انگار مرا کور و کران میبردند

پیکر سرد مرا بی تو و تنها و غریب
 بر سر دوش، چنان دربه دران میبردند

بس که من منتظرت هر شب و هر روز شدم
باز من را به صف منتظران میبردند

هیچ قلبی نشکست از غم و اندوه دلم
قلب محزون مرا بی خبران میبردند

جسم من منتظر روح مسیحای تو بود
تو نبودی و مرا رهگذران میبردند

#مرتضوی