خواب دیدم...
خواب دیدم ک مرا رهگذران میبردند
برسر دوش،غریب و نگران میبردند
آخرین برگ درختم به زمین افتاد و
خش خش جان مرا رفته گران میبردند
هی نگاهم به عقب بود که شاید برسی
پیکرم را تک و تنها، دگران میبردند
هر چه گفتم که مرا نزد تو برگردانند
گویی انگار مرا کور و کران میبردند
پیکر سرد مرا بی تو و تنها و غریب
بر سر دوش، چنان دربه دران میبردند
بس که من منتظرت هر شب و هر روز شدم
باز من را به صف منتظران میبردند
هیچ قلبی نشکست از غم و اندوه دلم
قلب محزون مرا بی خبران میبردند
جسم من منتظر روح مسیحای تو بود
تو نبودی و مرا رهگذران میبردند
#مرتضوی
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۸ ساعت 13:51 توسط tanha
|