چرا...؟!!!

این سیگار که میکشم همان فریاد هایی است که نمیتوانم بزنم
همان حرفهایی که جراًت گفتن به کسی را ندارم
همان دلتنگی هایی که روز به روز پیرم میکند
همان خاطراتیست که نه تکرار می شوند و نه فراموش
همان تنهایی های که کسی پرش نمی کند
همان درد هایی که درمان ندارند
این سیگار را دوست دارم....
چرا ترک کنم سیگار لعنتی راکه فریاد میزند نبودنت را؟! که در دست میگیرم بدن نرمش را جای دستهای سردت که کام میگیرم از لبان گرمش جای لبهای سردت که حس میکنم بودنش را …درونم که می فشارد ریه هایم را و ذره ذره می پوساند...لبهایی را که لمس می شد روزی با دستانت به این هم عادت کرد!!!مثل تو بیجاره دلم… با هر که لحظه ای نشست عاشقش شد و درد دلهایش را باور کرد اما نمی دانست که این روزها دیگر وفا معنایی ندارد...!

دفتر عمرم....!

یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم

چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم!

همه دفتر عمرم ورقی بیش نبود

""همه ی آن ورق حسرت دیدار تو بود""

کجای قصه خوابیدی...؟!

سراب ردپای تو کجای جاده پیدا شد

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هرشب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم

تو با دلتنگیای من ، تو با این جاده هم دستی

تظاهر کن ازم دوری ، تظاهر میکنم هستی

تو آهنگ سکوت تو به دنبال یک تسکینم 

صدای تو جهانم نیست ، فقط تصویر میبینم

یک حسی از تو در من هست که میدونم تورو دارم

واسه برگشتنت هرشب درارو باز میذارم ...