از آن وقتی که تو رفتی ....

از آن وقتی که تو رفتی تمام گریه ها زیباست

تمام خنده های من پر از  تلخی بی فرداست

از آن وقتی که تو رفتی  نسیم چون رعد غران است

دگر نم نم نمیبارد بسی طوفان و بورانست

از آن وقتی  که تو رفتی تمام اشکها خونست

کویر گونه های من شبیه رودی از خونست

از آن وقتی که تو رفتی بهار من زمستانست

درخت سبز من بی تو، دگر  چون زرد  رخشانست

از آن وقتی که تو رفتی صبا دیگر نمی آید

پیام پیک مشتاقان دگر حافظ نمیخواند

از آن وقتی که  تو رفتی دگر قصه نمیگویم

کلاغ قصه های من  شبیه مرغ گریانست

از آن وقتی که تو رفتی نمیدانم چه میخواهم

درون خود همی پویم نمیدانم چه میجویم

از آن وقتی که تو رفتی  دگر مجنون نمیگرید

تمام هستی مجنون دگر لیلی نمیگردد

از آن وقتی که تو رفتی  تمام بیستون گل شد

دگر فرهاد در قلبش تب شیرین نمی جوشد

ازآن وقتی که تو رفتی تمام دشت خشکیده ست

تمام کوی و برزن هم بسی دلگیر دلگیر است

از آن وقتی که تو رفتی تمام آب ها گل شد

دل سهراب هم حتی پر از اندوه وافر شد

از آن وقتی که تو رفتی سحر مرغش نمی خواند

بهار کوی ما حتی سحر مرغش نمی نالد

 

ای که دل بردی ز دلدارمن ...ازارش مکن

انچه او در کار من کرده است... درکارش مکن

هندوی چشم تو شد ...می بین خریدارانه اش

اعتمادی لیک... بر ترکان خونخوارش مکن

گر چه تو سلطان حسنی ...دارد او هم... کشوری

شوکت حسنش مبر ...بی قدر و مقدارش مکن

انتقام از من کشد ...مپسند بر من ...این ستم

رخصت نظاره اش ده ...منع دیدارش مکن

جای دیگر دارد او ...شهباز اوج جان ماست

هم قفس ...باخیل مرغان گرفتارش ...مکن

این چه گستاخی ست!وحشی! تا چه باشد حکم ناز... ؟

التماس لطف با او کردن ...از یارش ...مکن .

وحشی بافقی



در نظر بازی ما بی خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

جلوه گاه رخ اودیده ی من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه میگردانند

خسته ام

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

گریه کردم...

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

گرچه با اين شيوه جاي آشتي نگذاشتي

دوستت دارم به صلح و جنگ و قهر و آشتي

فاصله از هر گره كوتاه خواهد شد اگر

قهر هم با تو خوشست اما براي آشتي

با كه خواهي باز كرد اين در كه بر من بسته اي ؟

بر كه خواهي بست دل را ، چون ز من برداشتي

تو همان بودي كه مي پنداشتم ، مي خواستم

گرچه شايد من نبودم آنكه مي پنداشتي

آه مي بخشي كه چندي در گمانت داشتم

من نبودم آنكه چشم دل به راهش داشتي

                                                       مرحوم حسین منزوی زنجاني

 

مست آمدم ای پیـــر که مستـــانه بمیــرم
مستـــانه در این گـــوشـــه ی میـــخانه بمیـرم

 درویشــــــــم و بگــــذار قلـنـــــدر منـشــــانه
 کاکل همه افشان به ســـر شــانه بمیــــرم

 میخانه به دور ســـــــر من چــــرخد و اینـــم
 پیـــمــان که به چــرخیــــــدن پیمانه بمیــرم

 من بلبــــل عشـــاق به دامی نشـــــوم رام
 در دام تو هــــم بی طــمــــع دانه بمیـــــــرم

 شمعی و طواف حرمی بود که می خواست
 پروانـه بــزایــم مــن و پــروانـه بمیــــــــــــــرم

 مــن در یتیــمـــــم صدفـــم سیــنه دریاست
 بگذار یتـیـــمانه و دردانــه بمیــــــــــــــــــــرم

 بیـگانـه شــمـــردند مـــرا در وطن خـــویــش
 تا بی وطن و از هـمـــه بیــــگانه بمیــــــــرم

 گو نی زن میــخــانه بـگــــو جــان به لب آور
 تا با تـــب و لب بــــــر لب جــانــانه بمیـــــرم

 آن ســـلســــله ی زلـف که زنار دلـــــم بــــــود
 در گردنـــــم آویز که دیــــــوانه بمیــــــــــــــرم

 ایـن دیـر مغـان ته چــک ایران قدیـــــم است
 اینجاست که من بی چک و بی چانه بمیرم

 در زنــدگی افســـانه شـــدم در هـــمه آفاق
 بگذار که در مرگ هــــم افســــانه بمیــــــرم

 در گوشـــه ی کاشـــانه بســـی سوختـــم اما
 آن شمــع نبــــودم که به کاشـــــــانه بمیرم

استاد بزرگ شعر معاصر ، شهریار


بگو كه.....

         بگو که  گل نفرستد ، کسی به خانه ی من

                                                          که عطر یاد  تو ،  پر کرده  آشیانه ی  من

                                                تو  چلچراغ   سعادت  فروز   بخت   منی

                                      به جای ماه ، تو پرتو فشان به خانه ی من

                            به  شوق  روی  تو من  زنده ام ، خدا داند

                  برای   زیستن  اینک   تویی   بهانه ی   من


..:: دلم برای کسی تنگ است ::..

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است

دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد

دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند

دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد

دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست

دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است

دلم برای کسی تنگ است که نیز نمی دانم او کیست

دلم برای کسی تنگ است که نیز می دانم روزی می اید