** آرزو**

محض رضای خدا
محض رضاي خدا به من بگو بي وفا
بعد يه عمر آشنايي چرا گشتي جدا
گفتي تا روز پيري تا وقتي كه بميري
تا دنيا دنيا باشه پيشم مي موني و نميري
بگوبا كه هستي حالا كي رو مي پرستي
دستاي گرمت و گذاشتي تو چه دستي
تو تاريكي شبهاي منه زار
بگو شمع شب افروز كه هستي
محض رضاي خدا به من بگو بي وفا
بعد يه عمر آشنايي چرا گشتي جدا

ساده

یه عمر که دل ای دل رمیدیو رووندی
کبوترای عشقو یکی یکی پروندی
هم منو خسته کردی هم خودتو سوزوندی
هم منو خسته کردی هم خودتو سوزوندی
عجب ساده ای ای دل
واسه سوختنو پر پر زدنو مرده ای دل
هر جا که غمی بود ای دل تو شکستی
یک عمر که ای دل تو غصه پرستی
تو هر شب هر روز دنبال حقیقت
من عاشق دنیا یار میو مستی ای دل
در مجمع خوبان بیهوده نشستی
با چشم خماری عهدی که نبستی
هرگز نرسوندی ما را تو به مقصود
چی فهمیدی اخر از عالم هستی ای دل
من مست تمنا تو همره درویش
من خیره سرو تو دنبال ره خویش ای دل
یه عمر که دل ای دل رمیدیو رووندی
منو به هر جا خواستی به دنبالت کشوندی
هم منو خسته کردی هم خودتو سوزوندی
هم منو خسته کردی هم خودتو سوزوندی
عجب ساده ای یا دل
واسه سوختنو پر پر زدنو مرده ای دل

دل سوخته تر از همه سوختگانم
از جمع پراکنده رندان جهانم
در صحنه بازيگري کهنه دنيا
عشق است قمار منو بازيگر آنم
با آنکه همه باخته در بازي عشقم
بازنده ترين هست در اين جمع نشانم
اي عشق از تو زهر است به کامم
دل سوخت، تن سوخت، ماندم من و من
عمري است که مي بازم و يک برد ندارم
اما چه کنم عاشق اين کهنه قمارم
اي دوست مزن زخم زبان جاي نصيحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصيبت
من زنده از اين جرمم و طبق مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
بايد که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان اين است نمازم
من دربدر عشقم و رسواي جهانم
چون سايه به دنبال سر عشق روانم
او کهنه حريف منو من کهنه حريفش
سرگرم قماريم من و او بر سر جايش

وقتي كه من عاشق شدم...

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم  نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

چي مونده؟

تفنگا تق تقش مونده

ز لشکر بیرقش مونده

سحر سر زد ز مرغ حق

صدای حق حقش مونده

 شب عشق وتب مستی

تبش رفته شبش مونده

خدا هم رفته از مسجد

که یارب یاربش مونده

 ز یاران ز یاورها

دل ناباورش مونده

از اون گلخونه عاشق

 گلهای پر پرش مونده  

  چم وخم بود و ره تاریک و منزل ناپدید ای دل                                  

 چه می ترسی که از این ره چمش رفته خمش مونده

  اگر که بی پناهم من اگر بی سر پناه ای دل

  به پایان می رسد  این راه وبارون نم نمش مونده

  بگو با آن سبکباران ساحلها که بی دلها

   شب تاریک مشکلها پُرش رفته کمش مونده

لحظه های تلخ مرگه لحظه های بی تو بودن

بیا سوار خسته رو رو اسب خستگی ببین

  ببین شدم یه خاطره فقط همین فقط همین

ببین بهار عشقمون پراز گلای پرپره 

 غم جفت مهربونتو به باغ گریه میبره

ای تو مثل قصه با من همسفر تا مرز رویا

 این منم تنهای تنهاخسته از تکرار شبها

طرح مات انتظارم چشم من فانوس راهه

   جاده اما امتدادش مثل بخت من سیاهه

چه تلخه بی تو گم شدن تو سایه های سرد شب

 چه خسته پرسه میزنه پس از تو کوچه گرد شب

شاید تو با ستاره های شب صدامو گوش بدی 

از برج عاجت اخرین ترانه هامو گوش بدی

لحظه های تلخ مرگه لحظه های بی تو بودن

 از تو سهم من همینه شعر دلتنگی سرودن

سایه ای تنها رو هر شب تا در می خونه بردن

 در پناه می شبارو به فراموشی سپردن

درد من بزرگتر از آنست كه عنواني به خود بگيرد

 مهربانم

وقتی كه تنهایی به سراغم می آید به تو می اندیشم

وقتی که فاصله ها بین من و تو خو دنمایی می کنندبی اختیار

دلم هوای تو را می کند

 دوست دارم ازتو بگویم و با تو بگویم

دوست دارم با تو از آرزوهایم بگویم و از حسرتهای نبودنت

دوست دارم

با تو از اشکهایی که در فراقت نوازشگر گونه هایم شده اند بگویم

 دوست دارم با تو سخن بگویم از دلتنگيهايم

عزيزم. دلم تا بيكران ها برايت تنگ شده!

با چه زبانی برات بگم؟؟؟؟؟؟

 عزیزم آن دم که کوله بارت را می بستی تا از دریای چشمانم کوچ کنی، لحظه ای با خود گفتی که بعد

 تو بغض هزار ساله ام را به کدامین شانه بشکنم؟

 ای که بعد تو هر روز هودج خیالم به سوی خرابه تنهایی می تازد ، بگو آن دم لحظه ای با خود گفتی که

 بعد تو آرزوهای رنگ باخته ام را در کدامین گوش زمزمه خواهم کرد ؟

  صبر کن عزیزم !             

  به من بگو می دانستی  

 که بعد تو گیسوان دلم سفید خواهد شد!

  قلمم خواهد شکست و کفش هایم دیگر توان کشیدن پاهای ترک خورده ام را نخواهد داشت ؟

  به من بگو می دانستی بعد تو ترانه هایم پیراهن گلایه به تن می کنند؟

   گله از سرنوشت که تو را از دستانم ربود.   

  گله ازتو که مرا به آغوش تنهایی سپردي

  گله از تنهایی که مرا به تو رساند.

  و بازگله از تو که بار دیگر مرا به سوی خرابه تنهایی تبعید نمودی.

  اما بدان تا آن زمان که باد می نوازد و ابرها می رقصند ، تا آن زمان  که جیرجیرکها نبود تو را فریاد

  می کنند و گنجشکها عاشق می شوند هرگز ازیادم نمی روی و فراموشت نخواهم کرد ..ترا به خدا

سراغی هم از ما بگیر جای دوری نمی رود......آخر ادامه حیات برایم سخت شده.....

وای بر من وای بر من...........

از وقتی تو رفتی ابرها بهترین

بهانه را برای گریستن پیدا کردن

از وقتی تو رفتی تک تک گلهای

باغچه پرپر شدن

از وقتی تورفتی حرفهای دلم را به

دست بادو نسیم دادم تا

شاید به گوش تو برساند

اما او نیز نتوانست

به تو بگوید که

من با تمامِ وجودم دوسِت دارم

تو که آهسته می خوانی قنوت گریه هایت را، میان ربنای سبز دستانت دعایم کن، که محتاج دعای جمله یارانم..

نگران نباش گلم

حالم من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم


آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!


خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند


دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

خسته ام از قصه های شوم تان

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"...