باز نمیدانم از کجا آغاز کنم؟ نمیدونم چی بنویسم؟اصلا چرا باید برات بنویسم؟! تو چه نسبتی با من داری تو کی هستی تو چی هستی تو انسانی؟؟؟واقعا اگه انسانی بیا به سوالهای من جواب بده.....برو! اگه انسان بودی که نیمگذاشتی بری!منو باش با کی حرف میزنم هیچوقت یادم نمیره وقتی که میخواستم نوشته هام رو برات بخونم چشمهایت رو میبستی و من برایت میخواندم تبسمی رو لبهایت مینشست ومن مسرور و مست از اینکه نوشته هایم به دلت نشسته......غافل از اینکه در دلت به من و حسم میخندیدی......نمیدانم میفهمی در آغوش دیگری بودن و به دیگری فکر کردن یعنی چه یقینا میدانم که نمیدانی و نمیفهمی چون اگر میدانستی که چنین وضعی پیش نمیآمد که بعد گذشت چند دهه من نتوانم از فکر و ذهن تو فارغ شوم و فراموشت کنم.......باور میکنی هنوزم رد دستانی که بر سینه م زده ایی درد میکند؟!این درد مرا خواهد کشت.اصلا میدانی چرا من باختم؟مغلوب فن های تو شدم.به تو ایمان واعتماد داشتم.ﻳﺎﺩﺕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻳﺎﺭﺕ ﺑﻮﺩﻡ!ﻧﻪ ﺣﺮﻳﻔﺖ...!!! یادته بهم میگفتی نفسم؟چی شد ؟نفست داره بند میاد دیگه بالا نمیاد....من احمق!غافل بودم که زدی توکاره تنفس مصنوعی دهن به دهن اونم با یه غریبه!!!فراموش نمیکنم که ﺗﻮﺳﻂ ﺑﺮﻩ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺩﻟﻔﺮﯾﺐ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﺷﺪﻡ.ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ.ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﻟﮕﺪ ﻣﺎﻝ ...ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﻧﯿﻦ.ﻣﻮﻗﻊ ﺭﻓﺘﻨﺶ،ﻧﻘﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.ﮔﺮﮔﻪ،ﮐﻔﺘﺎﺭ ﺻﻔﺘﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﺒﻮﺩ.....!هنوز خنده های مستانه وارت از پشت گوشی تلفن به گوشم میرسد!آری من عاجزانه التماس میکردم و تو به گریه هایم میخندیدی.....یادت باشد به من یک عــــــــمــــــــر بدهکاری!!!
بظاهر همه می بینند و فکر میکنند که من زندگی میکنم ولی فقط تلاش کردم که خودم و اطرافم زنده بمانند و این غرور است که نمیگذارد دیگران دستم را بخوانند ولی خود که میدانم در درونم چه ها که نمیگذرد.امیدم سرجایش محکم ایستاده و میگوید تو بر میگردی ولی من میدانم که شدنی نیست مگرخدا معجزه کند البته گیرم که معجزه شد و برگشتی مشکلی حل نمیشود چرا که تو زندگی کردی و من زندگی را تباه!بیایی یا نیایی دیگر مهم نیست .مهم این است من به یاد توام و با تو حرف می زنم.هر چند تو نمیشنوی و نمیخوانی. گاهی میخواهم برای هزار سال توقف کنم.ایستاده و در مسیر سرنوشت زل بزنم به چشمان تمام ماجراهای سیاه و سفید زندگی. حتی فریاد کشم هر آنچه که ما دچارش می شویم و هر انچه دچار ما میشود بعد باز مثل همیشه زمان... تلنگری بزند: ای انسان حرکت کن. هنوز می توان آرزوهای نقره ای داشت و با پای برهنه تمام خاکی راه های قضا و قدر خداوندی را پیمود و این همان امید است که مرا پیش میبرد.....فقط مثل همیشه میگویم لعنت به زمانی که ترا دیدم.لعنت به لحظه ایی که عاشقت شدم.لعنت به امیدی که صرفت کردم.لعنت به روزهایی که بعد تو سپری کردم.....لعنت به تـــــــو.لعنت به تو .و بــــــــــــــــــــــــــاز لعنت به تو......! بعد مرگم برایم مرثیه های اندوه بار سر مده . گلهای سرخ نپرور .سرو های پر سایه نگستر و بگذار مرقدم را علفهای هرز بپوشانند و شادابی خویش را از ژاله و رگبار بگیرند ... و آنگاه درآرامش و شفقتی ابدی که آن را طلوع و غروبی نیست تـــــو را به یاد بیاورم . و شاید هم به فراموشی پسپارم.....

تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت

عاشقی ها از دلم دیوانگیها از سرم