بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی هم نفسی کشت مرا در این شهر
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش؟
گفتم ای دل که ،چو، ما ، خانه خرابی ، بینی؟
... گفت ما خانه ندیدیم به ویرانه ی خویش...
ما ، سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
اندرین بحر بلا ساحل امیدی نیست
که به دان سوی کشم کشتی طوفان زده ی خویش...
من زنده ام پس از این همه نا کامی ها...