می خواهم برگردم به روزهای کودکی ...

آن زمان ها که

پدر تنها قهرمان بود ...

عشــق ، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ...

بالاترین نــقطه ى زمین ، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر خودم بودند ...

تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بودند ...

تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازی هایم بـود ...

و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود !!

اما بزرگ که شدیم پدر مرد،شانه های بلندش در گودترین جای زمین مدفون شدند!

به جرات میگویم که عشق هم در آغوش مادر مرد!!!

بدترین دشمن مان همان عشق دروغینی شدکه خود بدان دلبسته بودیم...

بزرگترین دردمان دلتنگی شد!وتنها چیزی هم که شکستیم وشکستند دل بود

وجالبتر از همه اینکه خداحافظی در بین نیست بی خبر میگذاریم و می گذریم....!