باز شب شد مثل همه شبهای چندین سال بی تو بودن           

                     صدایی جز صدای قلب در به درم نمی آید.                    

صدای گریه دلم سکوت امشب را برهم زده است.

امشب در این سکوت وحشتناک  آواره ترین تنهای شهرم.

در این شب تاریک و پر وحشت قلبم رسیده ام به انتهای تنهایی.

همیشه با خویش می گفتم انتهای تنهایی کجاست؟

غافل از اینکه انتهای تنهایی یعنی خوده من.

امشب مثل همیشه در کوچه تنهایی خویش تنها ترینم

آواره تر از من هیچ تنهایی نیست.

شب وحشتناکی است.

هیچ ترانه ای مسکن قلب دربه درم نیست.

هیچ سیگاری و هیچ قلیانی دوای دردم نیست.

یک پیک ساغی که هیچ! خوده میخانه هم مرا آرامشی نیست.

مستم مست مستم ولی باز پر از غم هستم.

به قول شاعر مستی هم درد مرا دوا نمیکند....

به دردی دچارش شده ام که هیچ دارویی ندارد.

آری من دچار ویروسی به نام تنهایی شده ام.

آن هم از نوع انتهای تنهایی.

همه از من گریزانند گویی تنهایی واگیر دارد؟

 همه از من  پرسیدند چرا تنها ؟!الا تو

تویی که بخاطرت تنها شدم و هستیم نیست شد

 پس چرا از من گریزانی؟؟

تو که از من میگریزی بشنو این پند از من. یادت باشد ازچه کسی می گریزی!

تمام زندگیم پر از ترس بود.

ترس از آنچه که در آینده اتفاق خواهد افتاد.

ترس از تمام چیزهایی که متنفر بودم.

از هرچه که میترسیدم سرم آمد.

گویی همه درد ها و غم ها یک جا روی سرم خراب شدند.

از هرچیز که متنفر بودم شد تمام زندگیم.

من لعنتی چه ساده و چقدر راحت گم شدم.

حال آنقدر در تنهایی غرق شده ام گویی خویش را فراموش کرده ام.

تنهایی فقط تنهایی نیست!

تنهایی یعنی نابودی هرچه که داشتم.

حال هرچه که داشتم از دست داده ام.

و دیگر هیچ ترسی ندارم و بقیه زندگیم بدون ترس خواهد بود.

چون دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.

حال بسیار فرصت دارم تا به تنهایی هایم برسم.

آری من آواره ترین تنهای شهرم