دیدی!
دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بیفردا گُمَت کردم
دیدی در آن دقایقِ دیر باورِ پُر گریه گُمَت کردم
دیدی آب آمد و از سَرِ دریا گذشت و تو نیامدی!
آخرین روزِ خسته،
همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟
سکهی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو میکرد،
پسین جمعهی مردمانِ بیفردا بود،
و بعد، صحبتِ سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن.
تمامِ اهالیِ اطراف ما
مشغول فالِ سکه و سهمِ پیالهی خود بودند،
که تو ناگهان چیزی گفتی
گفتی انگار همان بهتر که رازِ ما
در پچپچِ محرمانهی روزگار … ناپیدا!
گفتی انگار حرفِ ما بسیار و
وقت ما اندک و
آسمان هم بارانیست …
راستی هیچ میدانی من در غیبت پُر سوالِ تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟!
رسید، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه
خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را نمیدید …
هر زمان تنها شدم همراه مهتاب خیال
از افق ها بر درو بام دلم سر میزنی
شب چو تنها می نشینم با خیالت گرم راز
جز نوا اید بگوشم گویم این آوای اوست
روزها چون بگذرم از کوچه های اشنا
هر کجا پا مینهم گویم که جای پای اوست
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 10:24 توسط tanha
|