نشسته ام اينجــــــــا ٬تنها در اين خانه !‌ 

 به ياد لحظا ت شاعرانه ام در ايامی که !‌ تنها و تنها فقط با نوشتن برای لحظاتی چند از اين عالم خاکی!‌ رها ميشدم ...در حالی که مدتهاست که ديگر از نوشتن هم هيچ نميبينم !‌بازم من ...تو خلوت هميشگی خودم....و خدايی که همين نزديکی است!  

سوخته های سقا خانه ی دلم را در خيال سيال فضا رها ميکنم ..فضايی که تک تک مولکولهای آن را الان خاطرات گذشته ام پر کرده....می گريم و اشک چون شمع در پای چشمانم آب ميشود!‌ امروز از سوخته های دلم بوی آشنايی به مشامم رسيد و آن بوی گلهايی بود که به پای کودکان عشق ريختم!!..... اشک ريختم و باز انديشه کردم که قبل از غروب خورشيد من نيز خواهم رفت( به یاده  روزایی که  برای سرزمين غروبم مينوشتم ) ٬ من فقط برای لذت دلم ! ‌و خواب باورهايم ٬ شايد هم برا ی دلخوش کردنه دل بينوایـــــــم شعری ميسرودم .. . در روزگاری که کويری بود که گاه برآن ببارم ...و شقايق نازنينم که سرانجام در کوير پر پر شد و  حال مينويسم به نام دلی که از دست رفت!‌

چقدر برای من جالب بود يه زمانی اين جمله : ( امروز اگر عشق نبود همه ی آفرينش ها بی هدف بود ) البته هنوزم جالبه ولی يه جور ديگه !‌

من هیچوقت از شادی نخواهم نوشت چون شادی قابل توجهی در زنگیم ندیده ام

کسی جرمی نکرده گر به ما اين روزها مهری نمی ورزه ! بهايی داشت اين دل پيش ترها که دراين روزا نميارزه ....

گفتم خدايا اين دل من که دسته گل خودته ٬ گمش کردم ..کمکم کن که پيداش کنم !‌

  تنها مرا رها نکن ....محصوله تموم  عمر من همين دلم بود...

پرستويی که مقصد را کوچ ميداند از ويرانی لانه اش نمی هراسد ! کاش ميدونستم که اين دنيايی که توش زندگی ميکنيم چی داره که انقدر توجه ما رو بتونه جلب کنه ؟؟

مثله يه ماهی که از زندگی تو ُتنگ ِ تنگ بيزاره از زندگی و دنيا بيزارم !‌ دستی آيا به دريا خواهد ريخت دنيای کوچک  تنهاييم را ؟؟!!