هم اکنون...
هم اکنون دگر چگونه ، با که بتوان گفت ؟ !
که در ظلمت سکوت
در غربت حجیم فقدان آن خلوص
دریچه ی چشمانم در انتظار چرخیدن دری است ،
شعور روشنایی صبح ، تنها امید امتداد تاریک و سرد شبی است ،
دگر چه گویم ؟
دلم سخت بیقرار کسی است...!
جایت چه خالیست....!!!
وقتی هوا خیس میشود
دلم بهانه داشتن تو را میگیرد
وقتی هوا خیس میشود
جایت چه خالیست
وقتی هوا خیس میشود
انگار که من درون خیال خود بالهای به وسعت روزگار دارم
انگار که عشق در دلم هوای پرواز دارد
وقتی هوا خیس میشود
پروانه از بودن میگوید از ماندن از خواستن از روشنی میگوید
وقتی هوا خیس میشود
عاشق شدن در وجودم تازه میشود
وقتی هوا خیس میشود
کاش بودی تا حس خوب داشتن را تجربه کنم
وقتی هوا خیس میشود
اما هستی و میدانم که هستی و میدانم که وجودت چه آشنا تر از همیشه با من است...................
بر من چرا غروبی؟!!!
رفتی و بی تو کوچه در انتظار عشق است
رفتی و بی تو باران در ابر تیره ماندست
رفتی و روزگاران بی تو چه پر ز دردست
رفتی و خرمن دل بی تو هلاک عشقست
ای ماه نورسیده از چه خزان گزیدی؟
ای آفتاب دلها از ما چرا گذشتی؟
رو بر کدام دریا در کهکشان نمودی؟
آرامشم تو بردی بر من چرا غروبی؟
کار دلم خراب است عشقت به روزگارست
ای نازنین مه دل نامت چه برقرارست
در عالم خیالم هر لحظه حاضری تو
دانم که روز محشر راه تو برقرارست