خدایا....
هرکس به یادم هست به یادش باش
اگر کنارم نیست ، کنارش باش
اگر تنهاست پناهش باش
و اگر غم دارد غمخوارش باش
تنها آرزوی تکرا نشدنیم بودی... ولی حالا چی حسرتم شدی... یادته چشمای من چگونه در انتظار دیدنت لحظه شماری میکرد... باید هم یادت باشه... یادمه اون قدیما یه بار دستمو گرفتی تو دستات... من بی مهابا اشک ریختم... پرسیدی چرا گریه؟ من که پیش تو هستم... من گفتم: دوست دارم همیشه با تو باشم و دستای گرم و مهربان تو همیشه در دستانم باشه نه برای یک لحظه دست تو در دست من باشه...
میدونی من عشق می خوام از تو نه هوس! آری شاید عشق تو هوسی بیش نبود... درسته که الان پر و بالم شکسته شده... درسته که آبتنی کردن در حوض خاطرات کهنه دردی را دوا نمیکنه... درسته که چشمای تو در یک نگاه دیگه ذوب میشه... درسته که آغوش گرم تو پناهگاه دیگری شده... درسته لبخند ملیحت مال دیگرون شده... بی خیال قسمت من حتما همین بوده که به چشم خودم شاهد نبودنت باشم...
میدونی من از همون وقتی که مثلا بودی شکستم... من بی صدا شکستم تو هرگز نفهمیدی... حالا از ناودونی احساسم اشکام سرازیر نمیشه... آخه دیوونه اشکی برام نمونده... یادته چه بهونه هایی می گرفتی . من به تنهایی شده بودم رفع نیازهایت... اونایی که حالا پیشت هستن کجا بودن... نمی خوام چیزی بگم وظیفه ام بوده... هر کاری هم که برایت انجام دادم برای دل خودم بود... دلی که هنوزم به عشق زنده هست... این قدر غرق در بهونه هایت شدم که بهونه اصلی زندگیم که تو بودی از دستم رفت... حالا واسه اون غریبه زود آشنات هم بهونه می گیری... یا نازت دیگه خریداری مثل من نداره... که خدا نکنه این جوری باشه... همه میگن تو لایق عشق من نبودی... بزار بگن... خودت چی میگی؟ چقدر بده ناامید باشی...
نشسته ام اينجــــــــا ٬تنها در اين خانه ! به ياد لحظا ت شاعرانه ام در ايامی که ! تنها و تنها فقط با نوشتن برای لحظاتی چند از اين عالم خاکی! رها ميشدم ...در حالی که مدتهاست که ديگر از نوشتن هم هيچ نميبينم !بازم من ...تو خلوت هميشگی خودم....و خدايی که همين نزديکی است! سوخته های سقا خانه ی دلم را در خيال سيال فضا رها ميکنم ..فضايی که تک تک مولکولهای آن را الان خاطرات گذشته ام پر کرده....می گريم و اشک چون شمع در پای چشمانم آب ميشود! امروز از سوخته های دلم بوی آشنايی به مشامم رسيد و آن بوی گلهايی بود که به پای کودکان عشق ريختم!!..... اشک ريختم و باز انديشه کردم که قبل از غروب خورشيد من نيز خواهم رفت( به یاده روزایی که برای سرزمين غروبم مينوشتم ) ٬ من فقط برای لذت دلم ! و خواب باورهايم ٬ شايد هم برا ی دلخوش کردنه دل بينوایـــــــم شعری ميسرودم .. . در روزگاری که کويری بود که گاه برآن ببارم ...و شقايق نازنينم که سرانجام در کوير پر پر شد و حال مينويسم به نام دلی که از دست رفت! چقدر برای من جالب بود يه زمانی اين جمله : ( امروز اگر عشق نبود همه ی آفرينش ها بی هدف بود ) البته هنوزم جالبه ولی يه جور ديگه ! من هیچوقت از شادی نخواهم نوشت چون شادی قابل توجهی در زنگیم ندیده ام کسی جرمی نکرده گر به ما اين روزها مهری نمی ورزه ! بهايی داشت اين دل پيش ترها که دراين روزا نميارزه .... گفتم خدايا اين دل من که دسته گل خودته ٬ گمش کردم ..کمکم کن که پيداش کنم ! تنها مرا رها نکن ....محصوله تموم عمر من همين دلم بود... پرستويی که مقصد را کوچ ميداند از ويرانی لانه اش نمی هراسد ! کاش ميدونستم که اين دنيايی که توش زندگی ميکنيم چی داره که انقدر توجه ما رو بتونه جلب کنه ؟؟ مثله يه ماهی که از زندگی تو ُتنگ ِ تنگ بيزاره از زندگی و دنيا بيزارم ! دستی آيا به دريا خواهد ريخت دنيای کوچک تنهاييم را ؟؟!! |
مهربان من !
چهره ات را که درآن
عشق و ايثا ر موج می زند
تسلای افکار پريشانم می دانم .
ای که صبر ايوبت و عطوفت نگاهت ٬
هميشه در خاطرم خواهد ماند
همچو پرستو سبکبال ٬ ای فرشته مهربان
چگونه و چرا با ر سفر بستی ؟؟؟
دراوج بيکرانه های نگاه پرمهرت :
نشانی بود از اميد وزندگی
کاش هيچ گاه سوالت را بدون پاسخ نميگذاشتم ٬
اگر می پنداشتم که عمر گل کوتا ه است