یادش بخیر٬خنجر مژگان یار من...!
نالد بحال من امشب سه تار من این مایه تسلی شبهای تار من
ای دل زدوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من
در گوشه غمی که فراموش عالمی است من غمگسار اویم و او غمگسار من
چون نشترم بدیده خلد نوشخند ماه یادش بخیر٬خنجر مژگان یار من
رفت و به اختران وجودم سپرد جای ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود ای مایه ی قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان بیدار بود دیده شب زنده دار من
یک عمر در شرار محبت گداختم تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
من شهریار ملک سخن بودم و نبود جز گوهر سرشک در این شهر٬یارمن