بیا و قیام کن...

در دلم قیامت کرده‌ای

تمام دلم ویران شده

آنقدر سوال بی‌جواب منتظر تواند و نمیدانند که چرا هنوز ظهورت نرسیده

آنقدر جواب دنبال سوال تواند که لحظه‌ی آمدنت تاخیر کرده است

اصلا نمی‌دانم به کدامین سو باید نماز بگذارم

سجده‌گاه درستی‌ها کجاست؟

بیا و پیدایم کن... گم شده‌ام در آغوش‌های مرده

بیا و از گرمایت به من بخش

سرد شده‌ام در کام سرد این آدمکان

بی‌حرف شده‌ام از دهان‌های خشکِ بی‌طعم

بی‌نگاه شده‌ام از چشم‌های هرزه‌ی دودی

بی‌زبان شده‌ام از حرف‌های گسیخته‌ی خیابانی

بی‌نور شده‌ام از لامپ‌های خورشیدی ِ قلابی

بی‌خانمان شده‌ام از خانه‌های بی همسایه‌ی بی‌پنجره

گریه شده‌ام در این شهر غریب بی‌ناموس

بیا و سوال این همه سال گریستنم را پاسخ ده

چونان برگی خزان‌زده و زرد شده‌ام که دیگر امیدی به شاخه ندارم

بهار من، لای کتاب لطفِ تو خشک شدن است.

رستاخیز درونم از قیام توست،

بیا و قیام کن بر من، بیا و قیامت کن در من...!!!

چه میخواستیم ،چـــــــــــــــــــه شد؟!

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم...من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم....من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم..مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک...دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم........!