رايحه خاك
در گير و دار حادثه ها يك آن ميگريزی از آنچه هستي و ميباري چون باراني از محبت . سرشار مي شوی از وجودی تهی . از نگاهی پر از پاكي . نسيم رايحه خاك خيس شده با خود دارد . بوي باران مي آيد صداي رعد اسمان انگار تلنگريست بر سكوت طاقت فرساي روح . تقلا بي فايده است . يك آن مسافر جاده ی غريبی ميشوي كه سال ها ست ميشناسی . غربتی پر از بوي آشنايی . يك آن احساس غرور ميكني و يك ان در انتهاي پوچی دمت سخت سرد است و نا مهربان .همراهی نميكند اين تن رنجور را. احساسی خواهي داشت كه توصيفش دلی محرم ميخواهد و نگاهی پاك ... آري همان يك آن ... فقط يك آن و يك لحظه است اين لحظه ی ابدی . كاش در اين ميخانه ساغری از يار ميافتم كاش دل محرمی بود و مرهم زخم قلب های پاره پاره مي شد . نميدانم در اين زمان غربت چرا عاشقان ماه. ديگر يادی از شب نميكنند . چرا آينه دروغ ميگويد . چرا تقويم من هميشه زمستان است . نميدانم چرا باران نميبارد دوباره . دلم بس هوس بوی خاك دارد... آری همان يك لحظه است كه يار و دلدار مي آيد ... همان يك لحظه است كه اذان مي گويند . چقدر بی شرم است اين لحظه!. اگر قرار است برود چرا مي آيد لذت می برد از ضجه های بي پايان اين ديوانه !!... سرمست ميشود از جوي خونين اشك ها . به راستی چرا ؟.به عقوبت كدام معصيت است اين زجر بي انتها اين تلخی بي پايان ؟!