من گم شده ام

من گم شده ام . جایی همین حوالی . دم دمای شفافیت کودکی . نزدیکیهای سالهای نوجوانی . نزدیکیهای عشق . دور و بر شعر فروغ . کنار آهنگهای ابی. پیش فیلمهای سفید و قرمز و آبی . پیش ورونیکا . حوالی کیمیاگر . نزدیکی پزشک دهکده . کمی دورتر از عاشقانه ی آرام .

من گم شده ام . جایی شاید کمی دورتر . توی قصه های جزیره . توی خانه باغی ها . در شعر سهراب . در جوناتان . در تکاپوی معنا . در سیاره ی شازده کوچولو .

من گم شده ام . در بطن روزها و در لحظه های سبکی که می گذرند . در شبها . در مهتاب ها . در چراغ ها . در فلورسنت ها .

من گم شده ام . در تناوب هفته ها . در غم نان خودم . در غم نان دیگری . در غم نان دکتر کویین . در غم نان فروغ . در صدای جیغ خورشید هر روز صبح که در می آید.

من گم شده ام . در الناز . در مریم . در نازی . در مهسو . در دانشگاه علم و صنعت . در کانون تاتر . در اردوها . در احسان . در لیلا . در حدیث. در امیر. در لباسهای عروسی . در هلهله ها . در خودم .

من گم شده ام . درنطفه های هنوز بسته نشده . در روزهای هنوز نیامده . در خورشیدهای هنوز نتابیده . در مهتابهای هنوز سر نزده . من گم شده ام و هنوز نمی دانم کدامم . شاید یک روز بگردم در گذشته ، در دیروز ، در هنوز . بگردم و تکه های جا مانده ام را پیدا کنم . سراغشان را بگیرم حداقل . شاید بروم پای پیاده تا سالهای نوجوانی . تا روزهای کودکی . آنقدر بروم تا پایم تاول بزند ، همه ی وجودم گر بگیرد از داغی هوا و همه ی چشمم گوش بشود ، همه ی گوشم چشم و بگردم لابلای شن تفدیده ی لحظه ها خودم را پیدا کنم . شاید پرواز کنم روزی مثل خوابهایم ( راستی چرا تازگی ها نمی پرم در خواب؟ نکند سنگین شده ام ؟ ) پرواز کنم مثل موقع هایی که کمی بالا می روم و می پرم . شاید روزی بپرم . یا پیاده بروم . یا بخزم . شاید...

من گم شده ام

غزلی ناب از  سيد محمدضياء قاسمي

لبانت قند مصری ، گونه هایت سیب لبنان را

روایت می کند چشمانت٬ آهوی خراسان را

من از هر جای دنیا ، هر که هستم٬ عاشقت هستم

به مِهرت بسته ام دل را ، به دستت داده ام جان را

چنانت  دوست می دارم٬ که با شوقِ تو می خواهم

بسازم وقف چشمت٬ تاک های مستِ پَروان را

بگويي ٬ سرمه دانت مي کنم بازار کابل را

بخواهي ٬ فرش راهت مي کنم لعل بدخشان را

تو را من مي پرستم٬  بعد از اين تا هر زمان باشم

نمي سازم دگر در باميان٬  بوداي ويران را

تو ياقوت يمن ، مشک ختن ، ماه بخارايي

به زلفت بسته اي هر گوشه٬  دل هاي پريشان را

 کنار پنجره آواز مي خواني و افشانده است

صدايت رنگ و بوي هر چه گل، هر چه گلستان را

کنار پنجره گيسو به گيسوی شب و باران

حواست نيست ٬ عاشق کرده اي حتي درختان را                                                               

؟؟؟

من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد

نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد

من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست

بین مرگ و زندگی قول و قراری نیست نیست

پس چرا عاشق نباشم؟