فراموشم مي کني به سرعت رفتن...!!!

فراموشم مي کني به سرعت رفتن، سراغم نمي گيري تا لحظه بودن، مرا بي احساس پنداشتي، ندانستي سراسر احساسم، نفهميدي چنان غرق در عشقم که با تو غم نمي دانم، بي قرارم تا تو برگردي، جدايي چه سنگين است، بي تو بودن سايه شوم است، تو آنجايي با آرزوهايت خوش و خرم غافل از احوال ما سرمست ميگردي، من و دلواپسي هايم درد جدايي مي سرائيم، راستي يادم هست قطره اشکي که فرو ريخت از چشم هايت، آنگاه در آغوشم آرميدي، چگونه باور کنم وفايت را در اوج بي تابي، چگونه بگذرم از خاطره هايت که همچون رودي پيوسته بر من جاري است و به مانند عشقت رهايم نخواهد کرد، از من بر تو تنها چشمه سار روان محبت است که مي ماند، باران بي دريغ احساس و شب ناله هاي بي تو بودن که تو هيچ نشنيده اي از آن، مرا با من رهسپار کردي تا مرز بي فروغ تنهايي، در باورم نيست اين لحظه هاي بي رحم زمانه، من و دست خطي که با هم بغض داريم، خنده هايت از ديدن جمله هايم، صادقانه مي گويم، باور کن! چشمانم را بياد داري؟ تمنايي داشت که تنها تو مي دانستي، نگاهم ديدي و بر رفتنت اسرار کردي، براستي دل شکستن را از که آموختي؟ چگونه مشق وفاداري مينوشتي؟ من در پي ديدار تو، تو در پي ديدار يار، در دياري بي نشان، از من گذشتي آنچنان که هر لحظه اسيرم در غم علت آن. اکنون کجايي با من بگو، سر در آغوش که داري بازگو، خنده هايت با ديگري، قرار از قلب من مي برد اي بي وفا، عهدت شکستي بي دريغ، گناه نا کرده ام کردي دليل، هر چه گفتي سوار بر باد شد، گفته هايت در دلم فرياد شد. هر چه گفتم دروغ پنداشتي، جمله راست بود، ولي باورشان نداشتي.شايد نداني حس غریب ديدنت را با رقيبي که هيچ نداند از قلب ما، پس چه شد آن شوق و اشتياق لحظه هاي واپسين، برق چشماني که جز تمنايم نداشت، گرفتار هواي که شد؟ آمدي با دلبري هايت اسيرم ساختي، ديدي چگونه عشق تو شد مکتبم، اکنون رهايم مي کني؟  من و حس اينکه هر لحظه اينجايي، چشمهاي به اشک نشسته ام در غروبي از جنس شب، غروري که شکستی، عشقي که انکارش کردي، دستهايم که مي نويسند، گرمايي که يادت هست، انتظارت را خواهم کشيد تا که بيايي، صبوري مي کنم تا لبخندت را دوباره ببينيم و تو تلخي احساس غريبانه مرا که از نبودنت زنگار بسته است، هنوزم باور نداري؟ شبها برايت مي نويسم، تو را مي طلبم که دلم را تصاحب کرده اي، در پس اين دلدادگي قصه اي ناگفته دارم، که تاب گفتنش را هيچ ندارم، حتي با تو که محرمي جز تو ندارم، آشنايي با سرگذشتم اما راز دلم با تو نگويم. قلب من خانه اي دارد با دري هميشه باز بروي تو. ميهمان قلبم باش بار دگر اي بي وفا! 

بخشی از سخنان ملا صدرا برای مردم کوچه و بازار

  خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان؛ اما به قدر فهم تو
کوچک می‌شود و به قدر نیاز تو  فرود می‌آید،  و به قدر آرزوی تو  گسترده
می‌شود، و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود، و به قدر نخ پیر زنان دوزنده
باریک می‌شود، و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...
پــدر می‌شود یتیمان را و مادر. برادر می‌شود محتاجان برادری را. همسر
می‌شود بی همسر ماندگان را. طفل می‌شود عقیمان را. امید می‌شود
ناامیدان را. راه می‌شود گم‌گشتگان را. نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.
شمشیر می‌شود رزمندگان را. عصا می‌شود پیران را.
عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛
به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک
و تکه‌ای نان می‌نشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان
شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند و در کوچه‌های خلوت شب با شما
آواز می‌خواند...
مگر از زندگی  چه می‌خواهید، که در خدایی خدا  یافت  نمی‌شود،  که به
شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟
قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید. زیرا که
عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور...  بی اعتنا به حقیران ِ در روح
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به
هیچ چیز نمی‌اندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی ...