عجب آن دلبر زیبا کجا شدمیان ما چو شمعی نور می​داددلم چون برگ می​لرزد همه روزبرو بر ره بپرس از رهگذریانبرو در باغ پرس از باغبانانبرو بر بام پرس از پاسبانانچو دیوانه همی​گردم به صحرادو چشم من چو جیحون شد ز گریهز ماه و زهره می​پرسم همه شبچو آن ماست چون با دیگرانستدل و جانش چو با الله پیوستبگو روشن که شمس الدین تبریز عجب آن سرو خوش بالا کجا شدکجا شد ای عجب بی​ما کجا شدکه دلبر نیم شب تنها کجا شدکه آن همراه جان افزا کجا شدکه آن شاخ گل رعنا کجا شدکه آن سلطان بی​همتا کجا شدکه آن آهو در این صحرا کجا شدکه آن گوهر در این دریا کجا شدکه آن مه رو بر این بالا کجا شدچو این جا نیست او آن جا کجا شداگر زین آب و گل شد لاکجا شدچو گفت الشمس لا یخفی کجا شد

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرتجرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویشجای خنده​ست سخن گفتن شیرین پیشتراه آه سحر از شوق نمی​یارم دادهیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو رابارها گفته​ام این روی به هر کس منمایبازگویم نه که این صورت و معنی که تو راستراه صد دشمنم از بهر تو می​باید دادآن چنان سخت نیاید سر من گر برودغم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی تا چو خورشید نبینند به هر بام و درتگر در آیینه ببینی برود دل ز برتکآب شیرین چو بخندی برود از شکرتتا نباید که بشوراند خواب سحرتهیچ مشاطه نیاراید از این خوبترتتا تامل نکند دیده هر بی بصرتنتواند که ببیند مگر اهل نظرتتا یکی دوست ببینم که بگوید خبرتنازنینا که پریشانی مویی ز سرتزحمت خویش نمی​خواهد بر رهگذرت