فقط برای تسلای دل خودم...

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست!
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد.لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنی ست و عریان که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکدلمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیارلمس کن لحظه هایم راتویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم لمس کن این با تو نبودن ها را همیشه عاشقت میمانم دوستت دارم ای بهترین بهانه ام مي نويسم تنها به ياد او و براي او ...مي نويسم به ياد روزهاي شيرين انتظار،به ياد لحظه هاي فراق و چشمان منتظر ...مي نويسم به ياد او كه عشق را در نهان خانه ي جانم گذاشت و واژه ي شيرین انتظار را به من آموخت.به راستي كه انتظار چه زيباست !...چه زيباست آن چشماني كه هر روز چشم به راه معشوق مي ماندو چه پاك و مقدس است آن دلي كه هر لحظه براي معشوق بتپد.مینویسم ، نه برای خواندن که برای نوشتن مینویسم.مینویسم و میدانم این نوشتن مثل ابری بارانی ، احساسم را روی زمین میریزد.مینویسم تا پر شود این صحنه از کلمات ناقصم. مینویسم تا باشم.مهربانم نگاهم کن تا در آسمان بی کران چشم هایت به پرواز درآیم و زیباترین و پاک ترین لحظات عمرم رابا تو در کنار تو تجربه کنم به كجا باید رفت؟ز كه باید پرسید؟ واژه عشق و پرستیدن چیست؟
جان اگر هست چرا در من نیست؟من كه خود می دانم راه من راه فناست.قصه عشق فقط یك رویاست
آه.ای راه سكوت آای ظلمت شب من همان گمشده ی این خاکم به خدا عاشق قلبی پاكم.
وقتی تو گوش می کنی احساس می کنم که صدایم کم است .احساس می کنم که دلم غنچه می دهدو چشم های تو قلب مرا به عاشقانه تپیدن مژده می دهد.
وقتی تو حرف می زنی احساس می کنم که تمام دلم کم است تا بشنوم و لحظه هاپایان پذیر نیستند
احساس می کنم که اسیری ترین منم چیزی درون من مثل هزار شاخه مجنون رقصنده باطنین صدای تو می شودو من با کلام تو قد می کشم من آن سپید جامه سپیدار قد کشیده ام که دستهای من از شوق لمس تو سبز می شوند و شعر من با نام خوب تو .کدام راه است که پای خسته را نشناسد؟
کدام کوچه خالی از خاطره است و کدام دل...هرگز نتپیده به شوق دیداربیا...تا برایت بگویم از سختی انتظارکه چگونه...در دیده های بارانی رنگ هذیان به خود می گیرد!قفسم را مشکن تو مکن آزادم
گر رهایم سازی به خدا خواهم مرد من به زنجیر تو عادت کردم بارها در پی این فکر که در قلب توام باتو احساس سعادت کردم به خدا خوشبختم تومحبت کن و بگذار که تا عمری هست من بمانم چو اسیری به حریم قفست دوست داشتن هوس نیست که باشد و نباشد نفس است تا باشم , تا باشی , تا باشد
نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را نمی دانم که حس کردی حضورت در سکوتم را؟
و می دانم که می دانی ز عشق بودنت مستم ! وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم
روزی به رویایت که هنوز با من است حسادت خواهی کرد
روزی که دیگرهیچ نشانی از من نخواهی داشت
من شکایت دارم از روزی که دنیا آمدم
بی خبر بی میل خود تنها به اینجا آمدم
بی خبر زندانی دنیا شدم آخر چرا؟
من مگر گفتم خدا میخواهم این ویرانه را؟
و چه بی هدف می گذرند این ثانیه ها!
و چه خود سرانه می نویسد این قلم دور از تو و نزدیک به تو
هنگام رفتن در چشمان عشق نگریستن
آنچنان مشتاق ماندنت می کند
که پای رفتنت سست می شود...
ورفتن را مرگ می پنداری
پس چشمانت را ببند
وپا در جاده بگذار
وهمیشه به یاد داشته باش
گاهی وقت ها برای بودن
باید رفت…
این همه واژه
و من از سکوت لبریزم
انگار کابوس این روزهای خاکستری
سایه انداخته به خیال من...!
حوالی این ساعت های بارانی
جای زیادی برای رفتن ندارم
غیر از آغوش تو یاکوچه پس کوچه های این شهر غریب
برای نگفتن آنقدر حرف دارم که زبان حوصله ام سر رفته است
و برای نوشتن نیز آنقدر که قلم میان انگشتانم به خواب میرود
زندگی بافتن قالیست نه همان نقش ونگاری که خودت میخواهی
نقشه ازقبل مشخص شده است
تودراین بین فقط میبافی
نقشه راخوب ببین
نکند اخرکارقالی زندگیت رانخرند
و من پنداشتم او مرا خواهد برد
به همان کوچه رنگین شده از تابستان و همان خانه بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد ، او مرا برد ولی برد از یاد
باید در تو می مردم که مردم
باید در تو می رفتم که رفتم
باید در تو . . . تو می شدم که شدم
حالا آمده ای مرا از که پس بگیری
از خودت ! در ابعاد این عصـــر خاموش ، من از طعـــم تصنیـــــف
در متن ادراک یک کوچـه ، تنهـــــــاترم....!
بیـــا تا برایت بگویم چه اندازه تنهــــــایی من بــزرگ است..
اه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی ، چه خیالی ... می دانم
پرده ام بی جان است!
خوب می دانم حوض نقاشــــــی من بی ماهی است ...
چیزی گم است در مــن ، از آرزو فراتــر
مانند جان شیــرین زان نیز پر بهــــــــــــاتر
در جستجوی اویم ، یا در سراغ اکسیــر ؟
من هرچه خستـــــه پا تر ، اون نیز کیمیــــــا تر ...
روزگاری جاده ای بودم غرق تردد
جاده ای که از رفت و آمد لحظه ای خالی نمی شد
من که بسیار غریبان را به آبادی رساندم
عاقبت خود ماندم و ویرانه و تنهایی خود
اندکی ابر می خواهم
تا قطره قطره اشک هایم را در آن بکارم و وقت درو
زیر ضربات شلاق گونه اش بی رحمانه تنبیه شوم
چرا که گمان می کردم آرامش نزدیک است
و این در دنیای من گناهیست نا بخشودنی !
دلم برای کسی تنگ است
که با زیبایی کلامش مرا در عشقش غرق می کند
دلم برای کسی تنگ است
که تنم آغوشش را می طلبد
دلم برای کسی تنگ است
که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند
دلم برای کسی تنگ است..
میخواهم آرام سر بر سینه ات بگذارم
میخواهم صدای طپش قلبت مرا به خوابی آرام و رویائی فرو برد
با نگاهت در سکوتی لغزان غوطه ور شوم
ولی اگر چنین شود و قلب کوچک تو کلبه من شود ......
اری میخواهمت راحت تر برایت بگویم:
این چند شب آنقدر اسم تو را برده ام
که حالا صدایم در نمی آید.
حالا هم این ها را برای تسلای دل خودم می نویسم،
زیرا تو هیچ لحظه ای از خاطر من جدا نبوده ای.
تو همیشه در قلبم با منی !
سالهایی رابی تو گذراندم ساعت ها وشب هایی را
اما باید بدانی این شبها چقدر جایت خالی بود
شاید اگر بودی دیگر لازم نبود برای دیدن ستاره ها سربلند کنی
چون کهکشانی از ستاره از چشم هایم جاری بود !

نیما یوشیج

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد.
 
سبزه ها در بهار می رقصند
 
 من در کنار تو به آرامش می رسم،
 
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست ،
 
تو را عاشقانه می بوسم،
 
 تا با گرمی نفسهایم ،
 
 به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت،
 
 جانی دوباره می گیرم.
 
دوستت دارم،
 
 با همه هستی خود ای هستی من دوستت دارم.
 
 و هزاران بار خواهم گفت که :
 
من دوستت دارم!!!
 
 

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی        دودم زسر برآمد زین آتش نهانی!

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان           همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی!

تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید            تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی!

شهر آن توست و شاهی فرمایی هرچه خواهی   گر بیعمل ببخشی ور بیگنه برانی

غلط کردم......

اشتباه کردم قلبم را به تو دادم ، دل بستم به تو و عهد عشق را با تو بستم
اشتباه کردم آن روز که به تو گفتم به قلب من خوش آمدی
اشتباه کردم اسیرت شدم ، دلتنگت شدم و به انتظار تو نشستم .
چه زود مرا از یاد بردی و فراموش کردی ؟آه!
چه زود رفتی و دل به غریبه ای دیگر سپردی.
چه زمانه بی وفایی شده ، قلب من چه ساده و تنها شده.
اشتباه کردم که برایت از عشق گفتم ، چه با شور و شوق گوش میکردی حرفهایم را و میگفتی حرفهایم شیرین است ، صدایم دلنشین است.
چه با اراده فریاد زدی که دوستم داری ، پس کجاست آن قلب مهربانت؟
اشتباه کردم رویای شیرین عشق را در خیالم با تو دیدم ، و عکس تو را در کنار عکس خودم نقاشی کردم.
اشتباه کردم برایت نامه عاشقانه نوشتم ، تو هنوز نخوانده ، آن را پاره پاره کردی.
پس کجاست آنهمه قول و قرار؟ هنوز ان نامه هایت را نگه داشته ام  و چند وقتی را با انان به گریه میگذرانم                                               
آری گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن ، گناه خویش را میپذیرم
و با خود عهد بسته ام که دیگر اشتباه نکنم.
پشیمانم ، پشیمان از اینکه چرا حرفهای دروغین تو را باور کردم ، لبخند زدم و با تنهایی خداحافظی کردم.
حالا تو به من لبخندی تلخ زدی و دستهای بی وفایت را از دور تکان داد و گفتی خداحافظ برای همیشه .
میدانستم این عشق سرانجامی ندارد، میدانستم تو نیز مثل همه بی وفایی.
پس خداحافظ برای همیشه.                                                                                                                        خدایا گناه من چیست؟؟؟؟معصومم دارم آتیش میگیرم تو که در عالم واقعیت مرا آتش زدی و رفتی در عالم خیال من چه میکنی؟در خواب من دنبال چه میگردی؟!تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعرنگاه تودرترانه من! تونیستی که ببینی چگونه میگردد نسیم روح تو درباغ بیجوانه من! چراغ،آیینه ،دیوار بی تو غمگینند.تونیستی که ببینی بادیوار به مهربانی یک دوست ازتو میگویم.تونیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب میشنوم و غافلی ازاینکه نمیدانی دوستت دارم ....

       آری من همان تنهای تو هستم که قبل از تو نیز تنها بودم!!!

دیشب من به خواب یار رفتم
چوچرخی من به افکارش بگشتم
ازاین سو تا به آن سو را دویدم
که شاید نامی ازخود را ببینم
بگشتم ذره ذره از دلش را
تمام بندبند پیکرش را
که شاید ذره ای از خود ببینم
ولیکن هرچه گشتم بی اثر بود
همه افکار یارم غیر من بود
تمام بندبند پیکر و جان
همه خالی زمن پر جز زمن بود

وعده کردی
لب لعلت را ببوسم
وعده کردی
وعده کردی
لب لعلت را ببوسم

لب لعل نمکینت
به مثال غنچه ی تر
دیشب بر ما بود
بر ما بود یار من
چقدر با صفا بود
با وفا بود یار من

قد رعناش رو ببین
زلف چلیپاش رو ببین
بشکنم یا نشکنم
آخر دل آواره را
ببوسم یا نبوسم
لعل بت مه پاره را
دیشب بر ما بود
بر ما بود یار من
چقدر با صفابود
با وفا بود یار من

نیست چون دسترسی
تا رخ زیبات رو ببوسم
نیست چون دسترسی
تا رخ زیبات رو ببوسم
رخ زیبای تو مانند ندارد
ندارد ندارد ندارد

قد رعناش رو ببین
زلف چلیپاش رو ببین
بشکنم یا نشکنم
آخر دل آواره را
ببوسم یا نبوسم
لعل بت مه پاره را
دیشب بر ما بود
بر ما بود یار من
چقدر با صفا بود
با وفا بود یار من

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکّر لب شیرین
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

ای حبیب من
ای طبیب من
عشق روی تو
شد نصیب من

ای نگار من
گل عذار من
شرح عشق تو
شد شعار من